Loading spinner

Old man's war

October 01, 2020

Ol man's war By John Scalzi

جنگ پیرمرد
نوشته جان اسکالزی
برگردان حسین شهرابی
انتشارات تندیس
چاپ دوم ۱۳۹۸


“During your physical training, you’ve been learning to overcome your assumptions and inhibitions regarding your new body’s abilities,” Lieutenant Oglethorpe said to a lecture hall filled with training battalions 60th through 63rd. “Now we need to do this with your mind. It’s time to flush out some deeply held preconceptions and prejudices, some of which you probably aren’t even aware you have.”

Lieutenant Oglethorpe pressed a button on the podium where he stood. Behind him, two display boards shimmered to life. In the one to the audience’s left a nightmare popped up—something black and gnarled, with serrated lobster claws that nestled pornographically inside an orifice so dank you could very nearly smell the stench. Above the shapeless pile of a body, three eyestalks or antennae or whatever perched. Ochre dripped from them. H. P. Lovecraft would have run screaming.

To the right was a vaguely deerlike creature with cunning, almost human hands, and a quizzical face that seemed to speak of peace and wisdom. If you couldn’t pet this guy, you could at least learn something about the nature of the universe from him.

Lieutenant Oglethorpe took a pointer and waved it in the direction of the nightmare. “This guy is a member of the Bathunga race. The Bathunga are a deeply pacifistic people; they have a culture that reaches back hundreds of thousands of years, and features an understanding of mathematics that makes our own look like simple addition. They live in the oceans, filtering plankton, and enthusiastically coexist with humans on several worlds. These are good guys, and this guy”—he tapped the board—“is unusually handsome for his species.”

He whacked the second board, which held the friendly deer man. “Now, this little fucker is a Salong. Our first official encounter with the Salong happened after we tracked down a rogue colony of humans. People aren’t supposed to freelance colonize, and the reason why becomes pretty obvious here. The colonists landed on a planet that was also a colonization target for the Salong; somewhere along the way the Salong decided that humans were good eatin’, so they attacked the humans and set up a human meat farm. All the adult human males but a handful were killed, and those that were kept were ‘milked’ for their sperm. The women were artificially inseminated and their newborns taken, penned and fattened like veal.

“It was years before we found the place. When we did so, the CDF troops razed the Salong colony to the ground and barbecued the Salong colony leader in a cookout. Needless to say we’ve been fighting the baby-eating sons of bitches ever since.

“You can see where I’m going with this,” Oglethorpe said. “Assuming you know the good guys from the bad guys will get you killed. You can’t afford anthropomorphic biases when some of the aliens most like us would rather make human hamburgers than peace.”

from chapter 8



ناوبان اوگلتورپ دکمه‌ای را روی سکوی خطابه‌ای که پشتش ایستاده بود زد. پشت سرش، دو صفحه نمایش روشن شدند. در آن یکی که سمت چپ حضار بود کابوسی ظاهر شد ــ چیزی سیاه و گره‌گره و زمخت با پنجه‌های دندانه‌دندانه‌ خرچنگ‌مانند که با حالتی هرزه‌نگارانه درونِ دهانه‌ای چنان نمور نشسته بود که آدم تقریبا بوی گندش را حس می‌کرد. بالای آن توده بی‌شکلِ بدن، سه ساقه چشمی یا شاخکِ حسی یا حالا هر چی، بیرون زده بود که گِلِ اُخرا از سرشان می‌چکید. لاوکرافتِ کبیر [اسم یک نویسنده مشهور کتاب‌های تخیلی] که آن قصه‌های ترسناک را می‌نوشت قطعا با دیدن این موجود، دمش را روی کولش می‌گذاشت و می‌زد به چاک.

در سمت راست، موجودی آهومانند بود با دست‌های زیبا و کمابیش انسان‌وار و چهره‌ای متعجب که انگار از صلح و حکمت و شعور حرف می‌زد. آدم حس می‌کرد اگر این موجود را نشود نوازش کرد، دست‌کم می‌شد چیزی در باب ماهیت کیهان از او آموخت.

ناوبان اوگلتورپ یک پوینتر لیزری برداشت و به طرف کابوس گرفت. «این یارو از نژاد باتونگاست. باتونگاها مردمی به شدت صلح‌دوست هستند؛ فرهنگی دارند با صدها هزار سال قدمت. ریاضیاتشون چنان پیشرفته‌ست که ریاضیات ما در برابر اون مثل جمع و تفریق ساده می‌مونه. توی اقیانوس زندگی می‌کنندِ پلانکتون‌ها رو غربال می‌کنند و می‌خورند،‌ در چندین سیاره با انسان‌ها همزیستی مسالمت‌آمیز و شورانگیز دارند. آدم‌خوبه‌های جهان هستند. این یک نمونه...» این بار با دست ضربه‌ای به صفحه نمایش زد. «جزوِ زیباترین نمونه‌های نژادشونه.»

بعد رفت طرف صفحه دوم که عکس آن آهومرد زیبا و مهربان را داشت. «اما این کثافت.. از نژاد سالوُنگ... اولین برخورد رسمی ما با سالونگ‌ها بعد از اون رخ داد که یک مستعمره دورافتاده از انسان‌ها پیدا کردیم. قرار نیست ما انسان‌ها سرخود جایی رو استعمار کنیم و دلیلش هم با این قصه معلوم میشه. استعمارگرها روی سیاره‌ای فرود آمدند که دست‌برقضا هدفِ استعمار سالونگ هم بود؛ جایی در این بین سالونگ‌ها متوجه شدند که انسان‌ها خوشمزه هستند. به همین خاطر به انسان‌ها حمله کردند و دامداریِ انسانی ساختند. تمام انسان‌های بالغ مذکر رو کشتند به جز چند نفر. بعد اون‌ها رو برای [دوشیدنِ] نطفه‌هاشون پرورش دادند. زن‌ها رو لقاح مصنوعی می‌کردند و بچه‌های نوزاد رو می‌گرفتند و توی آغل‌های مخصوص می‌گذاشتند و پرواری می‌کردند.

سال‌ها طول کشید تا ما اونجا رو پیدا کردیم. وقتی هم پیدا کردیمِ یگان‌های ما خاکِ مستعمره سالونگ‌ها رو به توبره کشیدند و رهبر مستعمره‌شون رو هم در یک ضیافت ویژه کباب کردند. لازم به گفتن نیست که از اون به بعد با این حرومزاده‌های بچه‌کشِ بچه‌خور در جنگ هستیم.»

اوگلتورپ مکثی کرد و ادامه داد: «حتما متوجه هستید منظورم چیه. اگر تصور می‌کنید آدم‌خوب‌ها و آدم‌بدها رو می‌شناسید سرتون رو به باد می‌دید. نباید اجازه بدید پیش‌فرض‌های غلط‌اندازِ انسان‌محور چشم‌تون رو کور کنه؛ اون هم در دنیایی که بعضی از بیگانه‌ها همبرگرِ انسان رو به صلح ترجیح می‌دن.»


از فصل هشتم



----------

You may refer to me as Ambassador, unworthy though I am of the title,” the Consu said. “I am a criminal, having disgraced myself in battle on Pahnshu, and therefore am made to speak to you in your tongue. For this shame I crave death and a term of just punishment before my rebirth. It is my hope that as a result of these proceedings I will be viewed as somewhat less unworthy, and will thus be released to death. It is why I soil myself by speaking to you.”

“It’s nice to meet you, too,” I said.

We stood in the center of a football field-size dome that the Consu had constructed not an hour before. Of course, we humans could not be allowed to touch Consu ground, or be anywhere a Consu might again tread; upon our arrival, automated machines created the dome in a region of Consu space long quarantined to serve as a receiving area for unwelcome visitors such as ourselves. After our negotiations were completed, the dome would be imploded and launched toward the nearest black hole, so that none of its atoms would ever contaminate this particular universe again. I thought that last part was overkill.

From chapter 16



کونسو گفت: «می‌توانید من را سفیر بدانید؛ هرچند شایسته این عنوان نیستم. من مجرمم و در نبرد سیاره پاهنشو خود را بی‌آبرو کرده‌ام. به همین دلیل باید به زبانِ شما با شما حرف بزنم. به سببِ این شرم، مرگ خود را می‌خواهم و تنبیهی عادلانه پیش از تناسخم. امید دارم در نتیجه اقداماتم کمتر از پیش نالایق شمرده شوم و مرگ رهایی‌بخشِ من باشد. به همین دلیل با شما سخن می‌گویم تا تحقیر شوم.»

گفتم: «از دیدن‌تون خوش‌وقتم.»

در مرکز گنبدی ایستاده بودیم به اندازه زمین فوتبال که کونسوها یک ساعت پیش ساخته بودند. طبعا ما انسان‌ها اجازه نداریم زمین کونسو را لمس کنیم یا جایی باشیم که کونسویی دیگر ممکن است بعدها به آن دست بزند؛ با رسیدن ما دستگاه‌هایی خودکار این گنبد را در منطقه‌ای از فضای کونسو ساختند که از مدت‌ها پیش به عنوان ناحیهٔ پذیرفتن مهمانان ناخوانده‌ای مثل ما قرنطینه شده بود. بعد از اتمامِ مذاکراتمان، گنبد منفجر می‌شد و آنرا به نزدیکترین سیاهچاله می‌فرستادند تا هیچ‌کدام از اتم‌هایش این بخشِ خاص از جهان را دیگر آلوده نکند. به نظرم این قسمتِ آخر زیاده‌روی بود.


از فصل شانزدهم