شورش سیری (Siri's rebellion)، داستان کوتاهی است که در فصل آخر کتاب علمیتخیلی هایپریون (Hyperion) نوشته دن سیمونز (Dan Simmons) آمده و به نظر من داستان بسیار زیبایی است.
این کتاب هنوز به فارسی برگردانده نشده (به غیر از فصل اول آن در تارنمای آکادمی فانتزی که این داستان را شامل نمیشود).
نکات بسیاری از داستان و کتاب در زیر آورده نشده چون امکانش نبود. برای فهمیدن کامل داستان، باید کتاب را از ابتدا تا انتها بخوانید.
کتاب از آنجا شروع میشود که شش زائر از سوی کلیسای شرایک (the Shrike) که موجودی هیولاوار، خداگونه و ناشناخته در سیاره هایپریون است برای زیارت شرایک و گورهای زمان انتخاب شدهاند. در طول سفر هرکس داستان زندگی خود را میگوید تا مگر مشخص شود چرا آنها را انتخاب کردهاند و بدینوسیله شاید بتوانند از چنگال مرگی که انتظار آنها را میکشد رهایی یابند.
آخرین آنها، کنسول، داستان خود را با پخش نواری صوتی آغاز میکند که در آن جوانی داستان خود را چنین بیان میکند:
این جوان با نام مرین (Merin) و ۱۹ سال سن از خدمه یک ناو فضایی بینستارهای متعلق به دولت هژمونی است (دولتی قوی که قدرت را در بیشتر جهان انسانها در دست دارد). ناو او برای ساخت یک farcast به سیارهای با نام مائوی-کونانت (Maui Covenant) اعزام میشود (فارکست، یک تکنولوژی است که با آن گونهای دروازه بین مکانهای مختلف باز میکنند که میتواند افراد را از سفرهای طولانی که سالهای نوری متمادی طول میکشد رهایی بخشد و با داشتن یک فارکست در سیاره خود میتوانید به هر جای دیگر جهان متمدن که در آن فارکست دیگری وجود دارد در کسری از ثانیه بروید؛ فارکست برای غلبه فرهنگی، اقتصادی و نظامی دولت هژمونی بر دیگر سیارات بسیار مهم است). این سیاره یکی از قدیمیترین جاهایی است که انسانها پس از ازبینرفتن سیاره زمینِ قدیمی به آن مهاجرت کردند و از آنجاییکه تقریبا تمام سطح آن را دریاهایی با عمقهای متفاوت در بر گرفتهاند آنرا برای حفظ پستانداران دریایی دریاهای زمین انتخاب کردند. کل سیاره تنها حدود چندصدهزار نفر جمعیت دارد و مردمانش با تکنولوژیهای جدید چندان آشنا نیستند و عمر خود را بر جزیرههایی مصنوعی به سر میبرند و دلفینها برای آنها حیواناتی مقدساند. آنها با ماهیگیری بر روی قایقهای ابتدایی و محافظت از دلفینها روزگار خود را میگذرانند. مرین یکی از چندین خدمهای است که برای انجام کارهای زیرساختی و اولیه فارکست به یکی از معدود جزیرههای ثابت و سنگی سیاره گام میگذارد. این سیاره تحت انقیاد دولت هژمونی نیست، اما مردمان محلی را قانع کردهاند که این جزیره را به آنها اجاره دهند تا فارکست را بسازند و آنها را با وعده و وعیدهای پیشرفت قانع کردهاند. طبق دستور فرماندهان ارشد سفینه، هیچیک از افراد ناو نباید از جزیره خارج شوند و یا با افراد محلی ارتباط برقرار کنند. اما یک ناوی با نام مایک که از مرین بزرگتر است او را ترغیب میکند که با او در یک شب بارانی با وسیله پروازی کوچکی که قاچاقی از سفینه آورده به سمت یکی از جزایر ثابت دیگر در چند ده کیلومتری مقر خود بروند تا کمی تفریح کنند. زمان جشنهای سالانه جزیره است. مردمان بومی، خوشحال و خندان شب را در ساحل به تفریح و رقص و پایکوبی میگذرانند. دو ناوی هم با لباسهای مبدل به میان آنها میروند. پسرک با دختری به نام سیری (Siri) آشنا میشود که ۱۶ سال سن دارد و دختر از همان ابتدا از لهجه او پی میبرد که از افراد سفینه فضایی است؛ اتفاقاتی میافتد و مایک بدست گروهی از افراد بومی که مخالف ورود بیگانگان به سیاره خود هستند کشته میشود. پسر مجبور به فرار میشود تا اینکه نیروهای گشتی ناوی او را پیدا کرده و با خود به سفینه بر میگردانند. برخلاف انتظارش نه او را از کار برکنار میکنند و نه به خانه برمیگردانند؛ تنها تنزل درجه مییابد و توبیخ میشود و اجازه ورود به هیچ سیارهای را در حین ماموریت نمییابد.
کارهای اولیه فارکست پایان مییابد و پس از یک ماه، سفینه برای آوردن تجهیزات جدید به راه میافتد. این سفر برای سفینه و خدمهاش تنها چند ماه (کمتر از یک سال - در حدود هشت ماه) و برای مردمان سیاره جزایر شناور، نزدیک به یازده سال طول میکشد. بار دیگر به سیاره باز میگردند. پسرک میداند که دیگر سیری را نمیبیند و چندان هم اهمیت نمیدهد و از اینکه اخراج نشده خوشحال است. اما پس از چند روز از حضورشان در مدار، فرماندهاش او را احضار میکند و با لحنی خاص به او میگوید که حکایت رابطه یکی از افراد سفینه با دختری محلی در سفر پیشین، در تمام جزیره پخش شده و سفیر هژمونی در سیاره درخواست کرده که این ناوی جوان در مدت حضور سفینه به سیاره برود؛ فرمانده با طعنه به او میگوید که حضور او در سیاره از ماندنش در سفینه برای هژمونی مفیدتر است و بهتر است اینبار مشکلی به وجود نیاورد. مرین با تعجب به سیاره میرود و در همان ساحل پیشین با استقبال سیری و دهها هزار نفر از مردم سیاره روبهرو میشود. حکایت عشق آنها سالهاست که در سیاره نقل شده. سیری به دختری ۲۶ ساله بدل شده، و بنابر گفته مرین (که هنوز ۱۹ ساله است) بدن سیری اکنون زیبا و بالغ شده و هفتهای را با هم میگذرانند.
این داستان ادامه مییابد. بارها و بارها. رفتوآمدهای متعدد سفینه به مرکز و برگشتن آن دوباره به جزیره برای آوردن تجهیزات فارکست و مرین که هر بار جوان است و سیری که هر بار پیرتر و فرتوتتر میشود. در دیدار سوم، سیری ۳۷ سال دارد و پسری از مرین به دنیا آورده که اکنون ده ساله است و آلون (Alon) نام دارد. مرین (که ۲۰ ساله است) از دیدن او و اینکه میفهمد اکنون پسری دارد کمی شوکه میشود اما زیاد برایش مهم نیست. مرین با بیتفاوتی تعریف میکند که سیری میگوید هیچگاه به غیر از مرین با هیچ مرد دیگری نبوده و همیشه منتظر دیدار بعدیشان بودهاست. در دیدار بعدی پسر بزرگشان، آلون، کشته میشود. سیری میگوید که بر اثر حادثهای. سیری بیش از چهل سال دارد و به مرین به چشم بچهای نگاه میکند. بچهای که عاشقانه دوستش دارد. سیری به بزرگ سیاره بدل شده، اسطوره عشق و ایثار، دولت هژمونی بارها از او تقدیر کرده و او را نمایندهٔ صلح و دوستی میان جهان هژمونی و سیاره دانسته. سیری یکبار جلوی نارضایتیهای مردم بومی را با سخنانش گرفته و آنها را به دوستی با هژمونی ترغیب و قانع کرده.
همه چیز رابطه سیری و مرین در دیدارهایشان عجیب است. سیری مرین را عاشقانه دوست دارد و میخواهد، او را «ناوی جوان من» (My young shipman) میخواند، اما حال حالتی مادرانه به او دارد، مرین همان جوان ۲۱ ساله و سرشار از غرور و غفلت جوانی است که هیچگاه درد و غم فاصلههای طولانی بین دیدارها را حس نکرده، هیچگاه ضعف جانکاه پیری را ندیده، محو روزبهروز امیدهایش را درک نکرده. سیری اکنون زنی عاقل و بالغ است، زنی که اگرچه هیچ از تکنولوژیهای جدید نمیداند و مرین او را فردی نادان میپندارد اما با این حال بسیار از طبیعت میداند، هم طبیعت سیارهاش و هم طبیعت انسانها. و هنوز عاشقانه در حسرت مرین جوان خود است، اما به تفاوتهای هر دوشان نیز آگاه است. حال که کمی از پنجاه سالگی کمتر دارد به خاطر بدن خود از مرین جوان خجالت میکشد و نمیخواهد خود را به او بنمایاند. اما مرین در فکر این چیزها نیست، و او را با همان حرص و ولعی که برای دختر ۱۶ ساله داشت در آغوش میگیرد.
زمان دیدار ششم فرا رسیده، سیری و مرین در قایقی سیری هستند. دو نفری و تنها به دل دریا زدهاند، در میان طوفان، بدن مرین جوان ۲۴ ساله که به زور بازوی خود همیشه مینازید از کار با طنابها و دکل به درد افتاده. ولی سیری، که اکنون پیرزنی ۷۵ ساله است هنوز سر پاست و کار میکند. از دیدن مرین جوانش خوشحال است، و شاد. باز هم همان سوالهای تکراری و همیشگی را از مرین میپرسد که اگر فارکست برقرار شود، چه میشود؟ و مرین باز هم با همان حالت بیتفاوتی همیشگی برای او تکرار میکند که توریستها میآیند و بازاریابان و سرمایهگذاران و شرکتهای استخراج نفتی و معدن و غیره. اینکه بیشتر جزیرههایتان را برای انجام کارهای خود از شما میگیرند و در همان سال اول، جمعیت غیربومی از جمعیت بومیان سیاره، بیشتر میشود و اینکه تکنولوژیهای جدید میآیند و شما میتوانید به هرجای جهان در دولت هژمونی که میخواهید سفر کنید.. و سیری باز هم میپرسد که اگر مردم نخواهند و شورش کنند یا اینکه فارکست را خراب کنند چه؟ و باز هم مرین بیتفاوت جواب میدهد که ارتش هژمنی چند سال بعد بازمیگردد و دمار از روزگار مردم سیاره در میآورد. باز هم سیری با همان حالت اندوه و سکوت همیشگی حرفهای او را تایید میکند. سیری اینبار دیگر شب هنگام از نمایاندن بدن چروکیده و فرتوت خود به مرین جوانش شرم نمیکند و خود پیشاپیش، به آغوش او میرود.
زمان دیدار هفتم رسیده. فارکست نیز کامل شده و زمان افتتاح آن فرا رسیده. مرین را میبینیم که خیلی جلوتر از گروهی به سمت تپهای میرود که بر بالای آن ساختمانی سفید قرار دارد که مزار سیری است. برنامهای ترتیب داده شده، اینکه طبق وصیت سیری او به داخل آرامگاه و بر سر مزارش برود و صندوقی را که در آنجا برایش گذاشته باز کند. پسر کوچکتر مرین و سیری که اکنون از نمایندگان دولت هژمونی در سیاره است به همراه نوههای آنها و جمعیت زیادی از مردم و مقامات هژمونی با اختلاف از پی مرین رواناند. مرین در حین رفتن به سمت مزار، تمام ۱۰۳ روزی که در تمام چند سال گذشته با سیری به سر برده را مرور میکند. ناراحت است و در حین حال خوشحال. مراسم دیر شده و او باید سریع طبق وصیت سیری صندوق را باز کند. در داخل مزار تنهاست و دیسک هولوگرامی را که سیری ضبط کرده میبیند. از دورههای مختلف، پس از دیدارهای مختلفشان. و درست پیش از شروع افتتاح فارکست با لبخندی بر لب (که از نظر مردمان بومی توهینآمیز به نظر میرسد) بیرون میآید. سخنرانی مقامات هژمونی که فارکست را طلوع افق جدیدی در تاریخ سیاره میدانند آغاز شده. مدار فارکست را روشن میکنند و لحظاتی بعد، انفجاری فارکست و نیز سفینهٔ مداری در خود فرو میبلعد و مرین را میبینیم که در پرواز با همان وسیله کوچکی که در دیدار اول استفاده کرده بود است، در کنار شاهین، که دستهایش را مشت کرده و با شادی تمام میگوید «بگذار بیایند. بگذار بیایند». و میفهمیم که انفجار توسط فیوزهایی رخ داده که مرین به عمد در فضای اطراف سفینه و فارکست قرار داده تا آنها را از بین ببرد.
در تمام این داستان، مرین را مردی میدیدیم که در حال انجام وظیفه بود. انجام وظیفه برای دولت هژمونی. که عشقش برای سیری تنها به دلیل لذت جسمانی سالهای اولیه و نیز فرمانبرداری از فرماندهانش بود. اما حال میفهمیم که اشتباه فکر میکردیم. در تمام این سالها مرین هم در رنج بود که نمیتواند در کنار سیری بماند. در تمام این سالها از اینکه در کنار او پیر نشد رنج میکشید. و از اینکه کاری از دستش برنیامد ناراحت بود. و نمیتوانست بیتفاوت بماند تا همه آن چیزی که سیری آن را دوست داشت نابود شود. مرین را مردی میبینیم که رنج میکشید اما بر زبان نمیآورد. هیچگاه در دیدارهای کوتاهش حرفی از دغدغههایش با سیری نزد، اما با این حال هر دو از حرفهای نگفته یکدیگر باخبر بودند.
برخلاف انتظار مرین، نیروهای ارتش هژمونی یازده سال بعد بازنگشتند، بلکه زودتر و تنها پس از پنج سال از نابودی فارکست برگشتند. و مرین در کنار دیگر مردمان بومی سیاره با آنها جنگید. بسیاری از جزایر نابود شدند و پالس شلیک شده به عمق دریا از سوی ارتش هژمونی، تا ماههای متوالی جسدهای انبوه دلفینها را به ساحل میآورد. دلفینهایی که چهارصد سال پس از نابودی زمینِ قدیم هنوز وجود داشتند بطور کامل منقرض شدند. بسیاری از مردمان بومی جزیره کشته شدند و در مدتی کم هزاران برابر جمعیت پیشین، مهاجران به سیاره وارد شدند. مهاجرانی که دیگر چیزی از هویت سیاره باقی نگذاشتند.